ریحانه جونمریحانه جونم، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
محمدرضا جونممحمدرضا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره
رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

گل های خوشبوی مامان وبابا

من مامان زینب مامان سه فرشته ی ناز هستم و خاطرات وروزمرگی هامون رو اینجا ثبت میکنم🌺

از شیشه گرفتن گل دخترم رونیکا

سلام سلام  خیلی وقته که دست درد شدید دارم چندین ماه میشه روز ۵شنبه نوبت گرفتم پیش متخصص عکس و ... اوضاع دستم خراب تو عکس استخونهای شونه م فاصله افتاده بود و گفت تاندون ها ملتهب و ریش ریش شده پلاسما درمانی  و دارو و فیزیوتراپی برام نوشت که تا فردا باید برم نوبت دارم خیلی وقت بود دیگه غذا خوردنت بد شده بود و شب تا صبح ۴بار بیدلر میشدی برا شیر و صبح خیس خیس بودی و کار هر روزم شستن پتو  و ملافه و... دیگه از روز جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰  زمانی که حدودا ۲۹ ماهه بودی تصمیم گرفتم که رونیکا رو از شیشه وپستونک بگیرم شیشه ش رو از صبح گذاشتم تو تراس و بو بدی گرفته بود تا شب🤢🤢 شب موقع خواب شیشه رو به...
26 شهريور 1400

سلام سلام

سلام  نصف شبتون بخیر از چند هفته پیش بگم که ظهر  از شوشتر اومدیم خونه مامان جون وعمو اینا اونجا بودن و رونیکا بعد از چند ماه دیدشون و خیلی غریبی کرد و ترسید  همش میش خودم بود  هنوز چند دقیقه نبود که رسیدیم و متوجه شدم ....کرده رفتم پدشک بیارم از تو ماشین و صدای گریه هات😭😭😭 پابرهنه و با عجله اومده بودی دنبالم تو حیاط و نگم که پاهات سوخت داغون  داغون 😥😥😢 از شدت درد وسوزش با هیچی اروم نمیشدی شیشه پستونک بستنی خوراکی  پاهات رو کرم زدیم تو آب یخ ولی اصلاااااا اروم نشدی  تا بردیمت اورژانس سوختگی  نگم چطور پانسمان کردند پاهات رو  زندگیم خیلی اذیت شدی هنوز بعد از یک...
11 شهريور 1400

شروع تابستان 💚

سلام سلام  بعد از این مدت که از دل نگرانی ها همش نوشتم حالا بزار از خوشی ها بنویسم  از شروع تابستون بگم که قبلش به مدیر گفتم مشکل دارم و.... (در حد طومار نوشتم نه همین دو کلمه😅)و فعلا تیر ماه رو مرخصی گرفتم و مدرسه نمیرم  واین خبر خیلی خوبی بود اول برای خودم و بعد ریحانه 😁خداروشکر که مدیر موافقت کرد  وخبر دیگه اینکه تارا گلی بعد از ۴سال اومد ایران و چند روزی پیشمون بود و از دیدنش خیلی خوشحال شدیم وبه شما هم خیلی خوش گذشت امشب هم رفتید شهر مشاغل کیانپارس وحسابی بهتون خوش گذشت  و اما نگرانی هام ۱- رونیکا هنوز حرف نمیزنه 😏  ۲-ریحانه فعلا تحت نظر  و دارو  والبته حدود یک هفته است ک...
15 تير 1400

ریحانه چرا ریحانه...!😔

سلام سلام امروز بعد از دو هفته وقت مشاوره داشتی یعنی رفتیم که گزارش بدیم از رفتار و اخلاقت تو این مدت وقتی گفتم حساس وپرخاشگر شدی و زود عصبی میشی و جواب نقشه مغزی رو دید گفت تو تفسیر نقشه مغزیت علائم اصطراب و تنش هست😔😔 وکمی هم افسردگی😓😓 اخ نگم که چه حالی شدم اشکام داره میریزه اخه چرا اینجور شدی  چرا  چی شد یکدفعه.... میگه سابقه ای در این زمینه تو خانواده دارید آره از شانس من ژن های بد رو گرفتی از عمه ومامان جون... چی بگم چی بنویسم نمیدونم فقط خیلی ناراحتم خیلی اخه اونا تو چه سنی دارو میخورن تو تو ۸سالگی اخه مادر فدای تو بشه چت شد پس... کاش اصلا تو ذهنم نمی اومد که تو رو مسئول ...
13 خرداد 1400

واکسن ۶سالگی گل پسرم

سلام سلام  حال واحوال چطوره؟  دیروز ۱۰ خرداد ۱۴۰۰ با بابا رفتیم دبستان برای پیش ثبت نام نمیدونم قبول میکنن یا نه  انشالله که ثبت نام بشی بعد هم رفتیم بهداشت برای واکسن ۶سالگی  اولش خیلی ترسیدی و جیغ زدی🙄چون چند نفر هم اومده بودن  و جیغ میزدن وترسیدی نوبتت شد  واکسن رو زدی و توصیه های لازم رو گرفتم ولی چرا یادم رفت عکس بگیرم😐 اصلا تو ذهنم نبود عکس از این ور تو جیغ و گریه از اون ورهم رونیکا میترسید وگریه خلاصه یادم نبود اصلا  وقتی اومدیم سرساعت دارو کمپرس سرد گذاشتم برات  آجی ریحانه هم مواظبت بود  ومیوه میداد بهت ولی دستت درد میکنه 😓 وقتی رفتم خونه ازت عکس میگیرم میز...
11 خرداد 1400

ریحانه و روان پزشک

سلام هفته گذشته روز۴شنبه ۲۹اردیبهشت ۱۴۰۰ بردیمت پیش فوق تخصص اعصاب کودکان چند کلامی باهامون حرف زد آزمایش ها رو بررسی کرد و دارو تجویز کرد نگران دادن دارو بودم که گفت نگران نباش  نوار قلب و نقشه مغز هم گرفتن ازت که دوهفته طول میکشه جوابو بدن دونوع قرص نوشت یکی ۱/۴ یکی۱/۲ و به دستور پزشک بعد از یک هفتهیعنی از دیشب ۵شنبه ۶خرداد دوبرابر کردم و هفته آینده باید دوباره ببرمت از حالت بگم✔ شبها کمی ارومتر شدی و زودتر خواب میری ولی در طی روز خیلی حساس وپرخاشگر شدی انگار دعوا داری😞 از حال خودم بگم که خیلی نگرانم خیلی😞 نکنه داروها اثر منفی بزاره😢 نکنه عوارض داشته باشه🤔 نکنه وابسته بشه😞 امشب که بهت د...
7 خرداد 1400

عشقم دخترم رونیکا جونم تولد۲سالگیت مبارک

عزیز دلم امروز تولدته  دوسال پیش در چنین شبی طرفای ساعت ۵صبح رفتیم بیمارستان چقدر استرس داشتم... تا صبح ساعت ۹ و۱۰ به دنیا اومدی وشدی دردونه ما😍😍 امسال تولدت با عید فطر همزمان شد ولی امشب مامانی دست خالی اومده 😏 اگر برنامه جورشد وتولد گرفتم برات حتما اینجا عکس میزارم زندگیم یه چیزی هم بگم که ۴روز پیش بردمت گفتاردرمان اخه هیچی نمیگی  نگرانم خیلی گفت با کارت اموزشی باهات کار کنم... ولی بعداز چند دقیقه خسته میشی😏 ولی مکعب هوشت رو خیلی دوست داری فعلا بخوابم که تازه خوابیدی جیگرم بعدا نوشت::: عزیزم نسبت به جلسه اول گفتار درمان علاقه ات به یادگیری خیلی بیشتر شده مثل هم ها رو خیلی زود یاد گرفتی تو...
24 ارديبهشت 1400

ماجرای بیماری دخترها

سلام سلام هفته گذشته از عصر ریحانه گفت حالم خوب نیست ومیلش نمیشد افطار تا دیدم تب کرده و لرز داره بچم تا صبح پلک نزدم خودش حب نمیخوابید حالا بدتر  تاصبح اسهال استفراغ وتب  هرچی دارو میدادم فایده نداشت تا اینکه همون صبح بابا بردت دکتر بعد معاینه وسرم و..گفت عفونت روده ای بعد از یکی دو روز بهتر شدی  وبعد از سه چهار روز رونیکا تب واسهال و... همون علایم  خیلی ترسیدم گفتم از کرونا میترسم  و با اینکه بابا مخالف بود ولی  همگی رفتیم pcr انجام دادیم خیلی اذیت شدید وگریه و... ولی خب مجبور بودیم وقتی رفتیم دکتر متخصص ومعاینت کرد گفت نمیگه شکم درد دارم🤔 من گفتم اصل...
18 ارديبهشت 1400

ریحانه قشنگم خوب شو

دخترکم عزیزم قلبم آتش میگیره وقتی اشکهاتو میبینم شب ها که چطور ازته دلت میریزن😓😢😢 عزیزم اخه چی شد چرا هرچی تلاش میکنیم آرامش نداری  از شب می ترسی ولی چرا نمیدونم!!! هرچی تحمل وصبر کنم... فایده نداره چون خودت هم نمیدونی مشکلت چیه فقط نگران وسردرگم هستی..... عزیزم با ترفند بردمت پیش مشاور (چون تلفنی فایده نداشت) کلی باهات حرف زد راهکار داد  میگه ترس ناشناخته داری  بخاطر احساس مسئولیت که داری بهت فشار اومده وشاید هم بخاطر خودخواهی من وبابا که مسئولیت نگهداری از آجی رو بعهدت گذاشتیم 😕😕 وزود بود برای سپردن  این کار و دادن مسئولیت به دختر ۸ساله😞😞😞😔😔 ببخشید اگر ناخواسته واجباری این کار رو بعهدت...
4 ارديبهشت 1400

بالاخره بعد از ده سال موفق شدم

بعد از سال ۸۹ که دیگه کامل ولش کردم  امسال از مهرماه رفتم آموزشگاه و ثبت نام کردم بخاطر کرونا چند هفته طول کشید تا کلاس های حضوری انجام بشه وساعت کلاسهاش همزمان بود با کلاسهای تدریسم بعد از هماهنگ کردن و تغییر دادن ساعتها  این کلاسها هم انجام شد و نوبت به آموزش عملی بود شب یلدا بود که منزل مامان جون بودیم و قرار بود اول دی اولین کلاسم برگزار بشه ساعت ده دقیقه به ۷ بود کلاسم روز اول کمی دیرم شد چون خونه خودمون نبودم تا رونیکا رو عوض کردم و.. خلاصه اولین جلسه خوب بود ... هیچ کس خبر نداشت که میرم رانندگی بخاطر همین خیلی سخت گذشت هماهنگ کردن و گذاشتن بچه ها ومدرسه و... برنامم ساعت ۶:۵۰ بود و هوا تاریک بود که میرفتم...
25 فروردين 1400