ریحانه جونمریحانه جونم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
محمدرضا جونممحمدرضا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

گل های خوشبوی مامان وبابا

من مامان زینب مامان سه فرشته ی ناز هستم و خاطرات وروزمرگی هامون رو اینجا ثبت میکنم🌺

بالاخره انجام دادم

1398/12/4 10:48
نویسنده : مامان زینب
173 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بالاخره به هدفم رسیدم روز ۴شنبه۲۳بهمن ظهر با همسری به بیمارستان رفتیم بچه ها هم پیش عمه بودند  از ساعت ۱۱تاحدود ۲منتطر تخت خالی بودم بالباسهای عمل

تا تخت بهم دادن،مامان پیشم بود تا ساعت ۸ونیم شب صدام کردن

رفتم تو اتاق عمل تا انژیوکت زدن وبعد هم داروی بیهوشی دیگه هیچی نفهمیدم

تاساعت ۱۲ونیم اوردنم بخش مامان وهمسر پیشم بودن

کمی درد داشتم از دیشب ناشتا بودم فعلا تا فردا هم اجازه ی خوردن هیچ نداشتم،تشنم بود لبام خشک شده بود

روز ۵شنبه وقتی سوند وشلنگی که تو بینیم بود درآوردن دیگه راه افتادم

مامانی تا ساعت ده پیشم بود دیگه گفتمش برو استراحت کن خونه دوباره فردا صبح اومد که بردنم ازم عکس گرفتن

از بچه ها بگم که مدام عکس وتماس وصدا میفرستادن،خیلی دلم براشون تنگ بود میپرسیدن کجایی؟ مستقیم بهشون نگفتم ولی خودشون یه چیزایی فهمیدن،

 

خلاصه روز جمعه ۲۵بهمن مرخصم کردن وامدم خونه

بچه ها خیلی خوشحال بودن ولی من شکم درد داشتم

رونیکا وقتی دیدم بال بال میزد برام ومن نتوستم بغلش کنم😕

فردا شب تولد اقامحمدرضا بود که به پیشنهاد عمه یکدفعه ای خونشون گرفتیم

ومن با چه وضعی (درن)رفتم تولد

 فقط بخاطر خوشحالی پسرم خودمو خوب نشتن می دادم

تولد هم خوب بود

الان هم که وقت کردم بنویسم ۴اسفند۹۸ که دیشب رفتم ویزیت دکتر و وارد رژیم هفته سوم شدم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)