ریحانه جونمریحانه جونم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
محمدرضا جونممحمدرضا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

گل های خوشبوی مامان وبابا

من مامان زینب مامان سه فرشته ی ناز هستم و خاطرات وروزمرگی هامون رو اینجا ثبت میکنم🌺

بالاخره بعد از ده سال موفق شدم

1400/1/25 11:39
نویسنده : مامان زینب
138 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از سال ۸۹ که دیگه کامل ولش کردم 

امسال از مهرماه رفتم آموزشگاه و ثبت نام کردم

بخاطر کرونا چند هفته طول کشید تا کلاس های حضوری انجام بشه وساعت کلاسهاش همزمان بود با کلاسهای تدریسم

بعد از هماهنگ کردن و تغییر دادن ساعتها  این کلاسها هم انجام شد و نوبت به آموزش عملی بود

شب یلدا بود که منزل مامان جون بودیم و قرار بود اول دی اولین کلاسم برگزار بشه ساعت ده دقیقه به ۷ بود کلاسم روز اول کمی دیرم شد چون خونه خودمون نبودم تا رونیکا رو عوض کردم و..

خلاصه اولین جلسه خوب بود ...

هیچ کس خبر نداشت که میرم رانندگی بخاطر همین خیلی سخت گذشت هماهنگ کردن و گذاشتن بچه ها ومدرسه و...

برنامم ساعت ۶:۵۰ بود و هوا تاریک بود که میرفتم عملی وبعدش هم میرفتم مدرسه معمولا

بعد از اتمام کلاسهام بعد از چند هفته آزمون آیین نامه برگزار شد کرونا) و خداروشکر بار اول قبول شدم🌷🌷🌷

و نوبت به ازمون شهری رسید🙄

استرس داشتم خیلی

بازهم هماهنگ کردن برنامه‌های کاری و....

ازمون دوشنبه ها

یک روز هم تمرین با مربی

بار اول بعداز انجام دادن دستورات افسر ماشین خاموش شد و 😄😄

بار دوم پارک جدول هام خوب نشد یا فاصلم کم بود یا زیاد😐😢😢

بار سوم هم که خیلی خوب بودم ولی نمیدونم چرا ردم کرد خیلی ناراحت شدم 🤔😓

قرار بود فردای تولد محمدرضا هم برم که گفتن اهواز قرمز شده واموزشگاه ها تعطیل😑😑😶🙄🙄

خیلی ناراحت بودم میترسیدم مثل ده سال پیش وقفه بیفته و سرد بشم درسته فقط شب آزمون بوبا  با ماشین خودمون تمرینم میداد😅😅 

ولی بهم انگیزه میداد که دلسرد ونا امید نشم😚😚

خلاصه تا ۲۰ فروردین با خبر شدم که  بعداز دوماه آزمون شهری قرار برگزار بشه

بعد دوماه سوار ماشین شدم

و....تمرین

تا روز آزمون ۲۳فروردین 

چون سری های قبل از ساعت ۷ونیم میرفتیم سرما تا ۸ونیم افسر میومد اون روز هم بابا گفت میرسونمت عجله نداشتم ده دقیقه به ۸ رسیدیم محل آزمون ودیدم افسر اومده😮😮😮 

تا رفتم گفت اسمتو خوندم نبودی

کارتکست رفت اخر

خلاصه ساعت ۹وخورده ای نوبتم شد نفر دوم سوار شدم وهرچی گفت انجام دادم

و گفت کارت ملی تو در بیار

من اینجوری شدم😍😍😍

قبول شدم شکر خدا زنگ زدم به بابا قاسم ومربیم

🤩🤩🤩رفتم خونه وباخوشحالی کیک و نهار پختم

خدایا شکرت

اینم از داستان رانندگی من

خیلی طولانی شد ولی دوست داشتم یه جا ثبتش کنم ودیگه جایی نداشتم بجز اینجا☺☺☺

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)