ریحانه جونمریحانه جونم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
محمدرضا جونممحمدرضا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

گل های خوشبوی مامان وبابا

من مامان زینب مامان سه فرشته ی ناز هستم و خاطرات وروزمرگی هامون رو اینجا ثبت میکنم🌺

یه حادثه ترسناک

نانازم دیروز جمعه ساعت 12میخواستم حمومت کنم ووقتی خودم دوش گرفتم قرار شد بابا بیاردت پیشم تو حموم ووقتی اوردت گفت تا ساعت 6برمیگردم گفتم باشه!!!!!!بعداز 10 دقیقه که کارمون تموم شد حوله پوشیدیم ووقتی میخواستم در رو باز کنم ....................در باز نشد!!!!!!!!هرچی زدم تو در بابات رو صدا زدم فایده نداشت اولش فکر کردم بابا شوخی میکنه ولی بعد دیدم هیچ کس صدامو نمیشنوه متوجه شدم از بس بابا برا رفتن به بنگاه عجله کرده که در رو بسته بود .........نگران بودم وتو هم کم کم داشتی میترسیدی تو در کوبیدم که شاید باز بشه ولی هیچ فایده ای نداشت !!!!!!!!! بابات هم که تا عصر نمیومد گفتم دوتامون باهم خفه میشیم ....بعداز چند دقیقه گفتم خوبه شیشه رو بشکونم ولی ...
27 ارديبهشت 1393

شیر نمیخوری دیگه

عزیزدل مادری از اون هفته یعنی 16اردیبهشت دیگه وقتی میخوام بهت شیر بدم انکار روت نمیشه ونمیخوری دیگه .......اولش ناراحت شدم خیلی ولی بعد خدارو شکر کردم که 15ماه تونستم بهت شیر بدم گر چه اخراش کم میخوردی ولی به همینش هم راضی بودم ولی بازم خدارو شکر شکر شکر
27 ارديبهشت 1393

سلام سلام و نگرانی های من برای ازمایشت.......

دختر عزیزم سلام بعداز مدتها اومدم تا برات خاطره بنویسم اخه خیلی مشغولم ازقبل عید که اوریون داشتم وبعدش هم مشغول بودم حسابی  الان ساعت 2:10 وتازه خوابیدی  این   روزها همه فکر وذکرم آز خونت بوده اخه برا چک اپ 1سالگی هموگلوبین وبقیه فاکتورهات کم بود ودر کل کم خونی داری ولی نگرانیم از مینور بودنته اخه دکتر به شک انداختم واون هفته بعد از 2ماه که اهن رو بیشتر کرد وفولیک اسید هم میدمت  بردمت با باباجون ازمایشگاه فدات بشم خیلی گریه کردی باباجون هم طاقت گریه هاتو نداره اصلا تو دلم گفتم کاش نمی اوردمون که ناراحت نشه خلاصه تا بعداز یک هفته اماده شد اخه الکتروفورز بود که قطعی معلوم بشه  خلاصه اتقدر برگه رو زیر ورو کردم وتو نت سرچ کردم که مریض شدم (تب ...
8 ارديبهشت 1393