ریحانه جونمریحانه جونم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
محمدرضا جونممحمدرضا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

گل های خوشبوی مامان وبابا

من مامان زینب مامان سه فرشته ی ناز هستم و خاطرات وروزمرگی هامون رو اینجا ثبت میکنم🌺

یه حادثه ترسناک

1393/2/27 15:52
نویسنده : مامان زینب
212 بازدید
اشتراک گذاری
نانازم دیروز جمعه ساعت 12میخواستم حمومت کنم ووقتی خودم دوش گرفتم قرار شد بابا بیاردت پیشم تو حموم ووقتی اوردت گفت تا ساعت 6برمیگردم گفتم باشه!!!!!!بعداز 10 دقیقه که کارمون تموم شد حوله پوشیدیم ووقتی میخواستم در رو باز کنم ....................در باز نشد!!!!!!!!هرچی زدم تو در بابات رو صدا زدم فایده نداشت اولش فکر کردم بابا شوخی میکنه ولی بعد دیدم هیچ کس صدامو نمیشنوه متوجه شدم از بس بابا برا رفتن به بنگاه عجله کرده که در رو بسته بود .........نگران بودم وتو هم کم کم داشتی میترسیدی تو در کوبیدم که شاید باز بشه ولی هیچ فایده ای نداشت !!!!!!!!! بابات هم که تا عصر نمیومد گفتم دوتامون باهم خفه میشیم ....بعداز چند دقیقه گفتم خوبه شیشه رو بشکونم ولی با چییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟که چشمم به جارختی پشت دری افتاد وباهاش شیشه رو شکوندم ودر رو از پشت باز کردم وبالاخره نجات یافتیمممممممممممممممممممم!!!!!!!!!!!!!!!ولی خیلی ترسیده بودی وگریه میکردی وبدنت داغ بود با هر زحمتی بود لباس پوشیدمت وبعد که به بابا گفتم میگه شوخی میکنی!!!!!!ویادش نمیاد که در رو قفل کرده خلاصههههههه به خیر گذشت من برم بیدار شدی...
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)