ریحانه جونمریحانه جونم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
محمدرضا جونممحمدرضا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

گل های خوشبوی مامان وبابا

من مامان زینب مامان سه فرشته ی ناز هستم و خاطرات وروزمرگی هامون رو اینجا ثبت میکنم🌺

های وبای با تابستون95

1395/6/7 2:32
نویسنده : مامان زینب
134 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بر گلهای زیبایم 

اومدم اینجا تا بنویسم تا از خاطراتم بگم وقدری دلم خالی بشه 

تابستون امسال ماه رمضون بعد از 4سال روزه گرفتم خداروشکر البته با اجازه دکترم 

وبعد از عید فطر با مامان وبابا به مشهد رفتیم خ. خوب بود گرچه بهانه گیری و اذیتها هم جای خود داشت ولی خوش گذشت احساس خوبی بی خوبی بود نذر محمدرضا از طرف خودمون ومامان جون سیمین 2گوسفند قربونی کردیم وبرا اولین بار به مهمانخانه امام رضا دعوت شدیم جاتون سبز ونوهای محمدرضا رو هم تو مشهد کچل کردیم فداش بشم اولش اصلا نشناختمش تغییر کرده بود خیلی ! نزدیکای اهرای تابستونه ومن 3روزه که تصمیم به رژیم گرفتم برای کاهش قند ووزن 

خیلی ناراحتم کلا عصبی شدم حوصله ی بچه ها رو کمتر دارم و داد میزنم متاسفانه شاید هم افسرده شدم نمیدونم از ازمایش استرس و هم. یز بدم میاد. واقعا خسته شدم دیگه همش استرس همش نگران !تصمیم گرفتم کنترلش کنم خدا کمکم کنه

یک ماه دیگه باید برم پیش کارشناس ببینم چطور شده وزنم! امسال هم باید با کلاس اولی ها سروکله برنم ولی ولقعا اگر شاغل نبودم حتما حتما افسرده میشدم اصلا نمیتونم تو خونه بشینم وکارهلی تکراری کنم ولی خداروشکر که نیتونم برم سرکار ومفید باشم 

از ریحانه جونم بگم که موهاشو کوتاه کرد. ولی خیلی تو فکرشم همش استرس نریضی من رو داره بچم میترسه همش میگه میترسم دکتر نرو! م

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)