ریحانه جونمریحانه جونم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
محمدرضا جونممحمدرضا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره
رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

گل های خوشبوی مامان وبابا

من مامان زینب مامان سه فرشته ی ناز هستم و خاطرات وروزمرگی هامون رو اینجا ثبت میکنم🌺

تا اولین ماهگرد عروسکم

سلام این روزها با وجود رونیکا خانم وانجام کارهای دیگه والبته اذیتهای داداشی  و وابستگی وحساسیت های آجی همه چیز به نظر سخت تر میاد برام تا روز دهم مامان سیمین موند پیشمون  بعد هم اصرار که بیا بامون ولی نمیدونم چرا حس های متفاوتی داشتم نمیخواستم برموالبته خبر دادن زندایی بابایی تو کرج فوت شده دیگه مامان جونا وبالا جونا لا هواپیما رفتن و دوروزه برگشتن بعد رفتن شوشتر که محمدرضا باشون رفت مامانی هم نگرانم بود وگفت اگر نمیای برو خونه عمه که خیالم راحت بشه خلاصه یکی دو روز تنهاموندم ولی اذیت شدم تا فرداش عمه گفت بیاید افطار رفتیم اونجا حدودا پنج شش روز اونجا بودم بعداز چند روز هم محمدرضا اومد پیشمون والبته که دلتنگ اجی شده بود 😅🤥😳 ...
30 خرداد 1398

دخترم رونیکا جونم خوش اومدی

عزیزم روز ۲۴اردیبهشت ۹۸با مامان جون وبابایی رفتیم بیمارستان مهر داشتن اذان صبح میگفتن نماز خوندیم بعد رفتیم بخش زنان بعد از کارهای اولیه ازمایش و پوشیدن لباس و...ان اس تی شدم ومدام پرستارها چکم میکردن تا ساعت حدود ۹رفتم اتاق عمل خیلی استرس داشتم  بی حسم کردن و دکترم اومد تو اتاق عمل هم قندمو گرفتن وشروع کردن وقتی صدای گریه شو شنیدم خدا میدونه چه حسی داشتم وخداروشکر کردم برای همه دعا کردم مدام می پرسیدم میخوام ببینمش سالمه؟ بعد ازسپری کردن ۹ماه سخت وطاقت فرسا صدای گریه اش خستگیمو از تنم درآورد بعد از کمی اوردنش به صورتم چسبوندنش شبیه محمدرضا بود به نظرم دکتر حسابی کپلیه ساعت نه وسی پنج دقیقه به دنیا اومدی عزیزم بعد از انجا...
17 خرداد 1398

شب زایمان

امروز ۲۳اردیبهشت نوبت دکتر داشتم وقتی آزمایشم رو دید گفت قندت بالاست ناشتام ۱۲۵ بود وگفت ختم بارداری بشی فردا بجای ۲۶ میشه ۲۴  اولش شوکه شدم ولی بعدگفتم هر طور صلاح میدونید با۳دکتر دیگه هم مشورت کرد اوناهم همین نظرو داشتن بعد هم ان اس تی گرفتم همونجا که دقتی دیدش گفت بهتره شب بری بستری بشی مدام قلبش مانیتورینگ بشه🙄 من دیگه حسابی وا رفتم اخه هنوز کارام مونده  حمام آرایشگاه و خرید خیلی میترسم خداروشکر خورم حسش میکنم تکوناش خیلی هم خوبن پناه برخدا انشالله دوساعت دیگه بعد سحری میریم بیمارستان  خدایا خودت کمکم کن دخترم و خودم بسلامتی مرخص بشیم زایمان راحتی باشه برام ترسم زیادو  تحملم کم نباشه  بعداز مطب رفتیم به ...
24 ارديبهشت 1398

تاریخ زایمان

اون هفته رفتم دکتر وپس از بررسی سونو های اولم تاریخ ۲۶اردیبهشت رو انتخاب کرد که جالبه اونها هم ۲۶به دنیا اومدن انشالله سالم وصبور وزیبا باشه  حس میکنم دیر تاریخ داده میترسم خیلی تپلی بشه بخاطر دیابت البته کنترل شدس ولی خب دیگه  بچه ها خیلی اذیت میکنن بهانه گیر وحساس و... همش هی با خودم فکر میکنم چطوری میتونم از عهدش بربیام؟ خیلی سخته خداکنه بچه ی ارومی باشه و صبور ای خدا صدامو بشنو که بتونم به کارهای دیگه هم برسم  نگران ریحانه هستم چندین ساله که معلمم حالا امسال که دخترم کلاس اولیه من مدرسه نیستم خداکنه بتونم بهش برسم روزهای آخره انگار اماده میشم برا شب بیداری که خواب نمیرم عاجزم از نفسم انگار کم میار...
17 ارديبهشت 1398

ماه آخر وحساسیت ها واسترسهای من تمومی نداره

سلام امروز اومدم تا بنویسم از خاطرات وسختیها برای تو آجی کوچیکه که هنوز اسم هم نداری  این روزها دیگه خداروشکر استرس مرخصی رو ندارم چون تایید شد بالاخره ماه آخر ولی نگرانی های دیگه از سلامت بچه وخودم شرایط خودم بعد عمل بخیه ها و کنترل دیابت این هفته دکتر قلب واکو ونوار قلب انجام دادم بخاطر تپش قلبم گه گفت مشکلی نداری ولی برو متخصص داخلی برای ریه🙄منم که فعلا نرفتم خسته شدم همش دکتررررر😏😏 گهواره وساک  رو دوسه روزه کخ آماده کردم خیلی حساس شدم وموقع خواب به سختی خواب میرم اون هفته رفتم ان اس تی امروز هم باید برم سونو بیوفیزیکال که فردا ببرم دکترودیگه انشالله تاریخ رو بهم بده انقدر که اصرار میکنم مامانی بیان پیشم بعد ای...
8 ارديبهشت 1398

لحظات پر التهاب 👶

از کجا شروع کنم نمیدونم واقعا سخته برام اصلا فرصتی برای نوشتم وفکر کردن اتفاقات اخیر برتم پیش نیومد از آخر شهریور بگم از زمانی که در تب وتاب آماده شدن برای اول مهر بودم ولی نمیدونستم چی منتظرمه نمیدونستم یه موجود کوچیک قراره همه ی معادلات و برنامه هامو تغییر بده از ۳۰شهریور بگم وروز جمعه وآزمایش اورژانسی از نگرانی واز استرس واز .... از لحظات وروزهای سخت تصمیم گیری برای بودن یا نبودن یک موجود اصلا من کی هستم که تصمیم بگیرم! لحطه های پراز تنش واسترسی رو پشت سر گذاشتم و لحظه های سخت تری رو پیش رو دارم میدونم🙄 از لحظه هایی که برام اندازه ی یک سال گذشت والتهاب ودرد ورنج وسختی از سوزش سر انگشتانم از آزمایش وچکاب های هر روز وهر روزم...
3 اسفند 1397

درد ودل و درخواست هم فکری

خیلی دلم گرفته گاهی اوقات فکر میکنم اشتباه انتخاب کردم حداقا این جسارت رو داشته باشم که به خودم اعتراف کنم تا حالا هرگز این حرف رو نگفتم ولی الان بعد از نزدبک به ۱۱سال زندگی مشترک گویا به این نتیجه رسیدم که دنیامون خیلی فرق داره ارزشهامون تفاوت داره حرف منو متوجه نمیشه شاید منم اونو درک نمیکنم واقعا زندگی خیلی پیچیده تر از این حرفهاست توی کارم واقعا موفقم ولی توی زندگی مشترک چندان موفق نیستم نمیتونم بدون دردسر وباسیاست(!)حرفمو بش بفهمونم سیاست چه کلمه ای که هیچی ازش نمیدونم ولی واقعا چرا؟ نمیتونم بهش بفهمونم که اگر میگم چرا دیر کردی اگرمیگم چرا روز جمعه خونه نبستی اگر کنار من وبچه ها نیستی واگر خبری بهم نمیدی دلیلش اینه که نگرانت ه...
9 تير 1397