ریحانه جونمریحانه جونم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
محمدرضا جونممحمدرضا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره
رونیکا جونمرونیکا جونم5 سالگیت مبارک

گل های خوشبوی مامان وبابا

من مامان زینب مامان سه فرشته ی ناز هستم و خاطرات وروزمرگی هامون رو اینجا ثبت میکنم🌺

اسباب کشی مبارک......!

سلام بر دختر زیبایم عزیزم بالاخره موفق شذم از بلاگفا بیام اینجا از حالا به بعد دفتر خاطراتت اینجاست  خوب دیگه بگذریم.............عزیزم خلاصه ای از اتفاقات رو برات مینویسم: 1-بابا جون ومامان جون روز 12خرداد از کرج اسباب کشی کردن واومدن اهواز 2-حدود سه هفتس بهم میگی مامایی (قابل توجه بابات که همه رو بابایی صدا میکنی )ولی خوب هر وقت میلته میگی الهی من فدات   3-وقتی ازت میپرسیم کجا بریم ریحانه  محکم جواب میدی: دَدَدَدَدَه 4 -روز 21خرداد مان جون وبا باجون احمد با خاله خدیجه وخاله پروین رفتن عمره که حاجی بشن انشالا تا شنبه هم میان .     فعلا بای ...
27 خرداد 1393

دردو دل ویه اتفاق تازه

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است سلام  دختر قشنگم خوبی. ;؟امروز بردیمت دکتر چون سرفه میکنی وسوختی دارو بهت داد وزنت هم 10کیلو شده بود نسبت به خودت افزایشت خگب بوده ولی در کل کمه ولی بازم خدارور شکر وقتی رفتم داروخوهه داروهاتو بگیرم بیبی چک هم گرفتم نمیدونپ چرا اخه حس عجیبی دارم وهم اینکه اون هفته حالم بد شد رفتم تر وسرم وامپول و..دکتر گفت باردار نیستی؟گفتم نه ولی..بعد هم شما یک وفعه از شیرم بریده شدی وقتی پریروز گذاشتپت روسینم دهنتو باز کردی ولی بوردی وخندیدی الهی فدات حالا چی بگم نیم ساعت پیش بدونه ایه به بابات هم بگم تست گذاشتم زودی خط دوم افتاد گرچه امروز 29اردیبهشته ووقت پریم 5 ولی نمیدونم الان چه حسی دارم فهلا که ب...
30 ارديبهشت 1393

یه حادثه ترسناک

نانازم دیروز جمعه ساعت 12میخواستم حمومت کنم ووقتی خودم دوش گرفتم قرار شد بابا بیاردت پیشم تو حموم ووقتی اوردت گفت تا ساعت 6برمیگردم گفتم باشه!!!!!!بعداز 10 دقیقه که کارمون تموم شد حوله پوشیدیم ووقتی میخواستم در رو باز کنم ....................در باز نشد!!!!!!!!هرچی زدم تو در بابات رو صدا زدم فایده نداشت اولش فکر کردم بابا شوخی میکنه ولی بعد دیدم هیچ کس صدامو نمیشنوه متوجه شدم از بس بابا برا رفتن به بنگاه عجله کرده که در رو بسته بود .........نگران بودم وتو هم کم کم داشتی میترسیدی تو در کوبیدم که شاید باز بشه ولی هیچ فایده ای نداشت !!!!!!!!! بابات هم که تا عصر نمیومد گفتم دوتامون باهم خفه میشیم ....بعداز چند دقیقه گفتم خوبه شیشه رو بشکونم ولی ...
27 ارديبهشت 1393

شیر نمیخوری دیگه

عزیزدل مادری از اون هفته یعنی 16اردیبهشت دیگه وقتی میخوام بهت شیر بدم انکار روت نمیشه ونمیخوری دیگه .......اولش ناراحت شدم خیلی ولی بعد خدارو شکر کردم که 15ماه تونستم بهت شیر بدم گر چه اخراش کم میخوردی ولی به همینش هم راضی بودم ولی بازم خدارو شکر شکر شکر
27 ارديبهشت 1393

سلام سلام و نگرانی های من برای ازمایشت.......

دختر عزیزم سلام بعداز مدتها اومدم تا برات خاطره بنویسم اخه خیلی مشغولم ازقبل عید که اوریون داشتم وبعدش هم مشغول بودم حسابی  الان ساعت 2:10 وتازه خوابیدی  این   روزها همه فکر وذکرم آز خونت بوده اخه برا چک اپ 1سالگی هموگلوبین وبقیه فاکتورهات کم بود ودر کل کم خونی داری ولی نگرانیم از مینور بودنته اخه دکتر به شک انداختم واون هفته بعد از 2ماه که اهن رو بیشتر کرد وفولیک اسید هم میدمت  بردمت با باباجون ازمایشگاه فدات بشم خیلی گریه کردی باباجون هم طاقت گریه هاتو نداره اصلا تو دلم گفتم کاش نمی اوردمون که ناراحت نشه خلاصه تا بعداز یک هفته اماده شد اخه الکتروفورز بود که قطعی معلوم بشه  خلاصه اتقدر برگه رو زیر ورو کردم وتو نت سرچ کردم که مریض شدم (تب ...
8 ارديبهشت 1393

اولین قدم های زیبایت

سلام دخترم عزیز دلم بعداز مدتها اومدم خاطره بنویسم برات گل مادری عزیزم  تقریبا از روز 18بهمن دیگه به تنهایی راه میری یعنی وقتی 1سال و22روزت بود و من دلم میخواد فقط نگات کنم واز ذوق کردنت لذت ببرم      راستی از دیروز با مامان جون وبابا جون رفتی شوشتر خیلی جات خالیه ودلم حسابی برات تنگ  شد   عزیزم فعلا بای                                                                                                                                      ...
22 بهمن 1392