ریحانه جونمریحانه جونم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
محمدرضا جونممحمدرضا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره
رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

گل های خوشبوی مامان وبابا

من مامان زینب مامان سه فرشته ی ناز هستم و خاطرات وروزمرگی هامون رو اینجا ثبت میکنم🌺

سالگرد ازدواجمون مبارک

امشب. شب سالگرد ازدواج من وبابایی خیلی خوشحالم که همسر خوبی دارم ودوگل زیبا که خدا بهمون داد وخوشبختیمونو تکمیل کرد خدایا ممنونم ازت بخاطر همه چیز راستی فردا یا پس فردا عید فطره عیدتون مبارک امسال هم نتونستم روزه بگیرم 4مین سال بود  خدایا به حق این روزهای عزیز اون چیزی که تو دلمه وخودت میرونی رو به خوبی حل کن قسمت میدم به دل زهرا(س)  
25 تير 1394

سلام بر گلهای زندگیم

عزیزان دلم بعد از مدتها اومدم اصلا نگاه نکردم اخرین بار کی اومدم !روزهای زیادی گذشت خوب وبد  واکسن های محمدرضا ومریض شدن هاش شیطونی های ریحانه وووو گاهی واقعا کم میارم ریحانه واقعا شیطونی میکنه نق وبهانه اذیت کردنهای داداشش به کنار خدایا منو ببخش که مینالم حرفامو نشنیده بگیر بعضی اوقات از دست خودم هم خسته میشم واقعا شرایط سختیه!عصبی شدم داد میزنم واز خودم بدم میاد خدایا کمکم کن نیرو وصبری بهم بده که بتونم درست زفتار کنم خدایا شکایت نمیکنم _شکرت برای گلهای زیبام فقط بهم یاد بده ازشون درست مواظبت کنم خیلی عاشقشونم راستی عموحسین از پیشمون رفتن وقراره بابا جون اینا بیان!الان ساعت بیست دقیقه به4صبحه حالم بده میترسم میترسم برم ازمایش از...
23 تير 1394

شب اخر بارداری

سلام بر عزیز دلم وقند عسلم امشب اخرین شب لارداردار ی منه حسابی شلوغ پلوغ بود مامان جونها بابا جونا. _بی بی حبابه دایی عمو خاله پروین امروز دبگه ساکتو کامل کردم. فردا صبح انشالا ساعت 7ونیم باید بیمارستان باشم امشب برای اخرین بار انسولین زدم ایشالا دیگه راحت شدم _خیلی نگرانم برای ریحانه،پسرکم وخودم واینکه از عهدش بر بیام از فردا فصل جدیدی تو زندگیمون شدوع مبشه خدایت شکرت بهم توان وصبر بده که از عهدش بربیام _احساستتم قاطی شده گویا خوشحالی نگرانی هیجان اضطراب ترس وهراس همشونو باعم دارم واول از همه نوکل بخدا  خدایا خودت کمکم کن    ریحانه ی گلم فردا پیشت نبستم مامانی فدات عزیرم همش دلری تکون میخوری فدات بشم یعنی چه شکلی هستی...
26 بهمن 1393

شب اخر بارداری

سلام بر عزیز دلم وقند عسلم امشب اخرین شب لارداردار ی منه حسابی شلوغ پلوغ بود مامان جونها بابا جونا دایی عمو خاله پروین امروز دبگه ساکتو کامل کردم. فردا صبح انشالا ساعت 7ونیم باید بیمارستان باشم امشب برای اخرین بار انسولین زدم ایشالا دیگه راحت شدم _خیلی نگرانم برای ریحانه،پسرکم وخودم واینکه از عهدش بر بیام از فردا فصل جدیدی تو زندگیمون شدوع مبشه خدایت شکرت بهم توان وصبر بده که از عهدش بربیام _احساستتم قاطی شده گویا خوشحالی نگرانی هیجان اضطراب ترس وهراس همشونو باعم دارم واول از همه نوکل بخدا  خدایا خودت کمکم کن    ریحانه ی گلم فردا پیشت نبستم مامانی فدات عزیرم همش دلری تکون میخوری فدات بشم یعنی چه شکلی هستی؟هرچی باشی عزی...
26 بهمن 1393

اماده کردن اتاق برای دختر وپسرم

وقتی من شوشتر بودم عمه وبابا وسارا ومامان جون اتاقتومو اماده کردن گهواره لباسها وتخت ریحانه  تختتو از کنار تختمون گذاشتیم گوشه اتاق والان چند شبه که اومدیم تو تختت نمیخگابی درست همش ناله وگریه ومامان از ساعت 12نبوده توتختت گذاشتم که بخوابس ولی اصلا اروم قرار ندارس چنبار اومدم پیشت لالایی وروپاهامو.. ولی تو مصمم انفدر گریه کردی تا بابات بردت روتخت پیشش خیلی عصبانیم واقعا اذیت کردی من انقدر طاقت کردممد درد گرفتم ولی بابا  اخه چی بگم از صدات کلافه شد خوابش میاد ولی من هیچی نگم بهت. اصلا بهتره 
16 بهمن 1393

اماده کردن اتاق برای دختر وپسرم

وقتی من شوشتر بودم عمه وبابا وسارا ومامان جون اتاقتومو اماده کردن گهواره لباسها وتخت ریحانه  تختتو از کنار تختمون گذاشتیم گوشه اتاق والان چند شبه که اومدیم تو تختت نمیخگابی درست همش ناله وگریه ومامان از ساعت 12نبوده توتختت گذاشتم که بخوابس ولی اصلا اروم قرار ندارس چنبار اومدم پیشت لالایی وروپاهامو.. ولی تو مصمم انفدر گریه کردی تا بابات بردت روتخت پیشش خیلی عصبانیم واقعا اذیت کردی من انقدر طاقت کردممد درد گرفتم ولی بابا  اخه چی بگم از صدات کلافه شد خوابش میاد ولی من هیچی نگم بهت. اصلا بهتره 
16 بهمن 1393

تاریخ زایمانم و ...

سلام دیروز نوبت ویزیت داشتم خددروشکر مخ چیز خوب بود وتاریخ زایمانم شد 26بهمن انشالا ا ز دکتر نامه گرفتم وامروز هپ زفتم nst خداروشکر خوب بود
16 بهمن 1393

نگرانی وباز نگرانی وباز از قند تلخ

عزیز دل مامان اقا محمد متین دیروز بالاخره برنامه ریزی کردم وخونه عمه بودیم تا اجی رو نگهداره که من برم از مایشگاه سه بار ازم خون گرفتم. که با یکبار که خون نیومد شد 4بار _ نگرانم با دستگاه که113نشون داد ناشتا. تا امروز نگران بودم که بالا خره بابا جواب رو گرفته نگرانی هام الکی نبود همه بالا بودن هم ناشتا عمدوساعته وهم 5عصر ازهمه بدتر 2ساعته اخه دولقمه نون پنیر اینطور باید قندمو ببره 160؟؟وای به روزی که هوس عسل ومربا وشکر و.. کنم # حالم خوب نیست. همه بالا اخه دیگه چرا؟پسر عزیزم حالا داری تکون میخوری ولی من نگرانتم تا شنبه که برم دکتر قادریان برا نشون دادن ازمایش توکل به خدا انشالا که بقیشم بسلامتی بگذره_زنگ زدم به ماما قراره از دکتر بپرسه ...
10 دی 1393

دل مشغولی های مامان

عزیزدلم همه ی فکر وذهنم شیر تویه نکاهت ومظلومیتت ناراحتم میکنه از دیشب که خواب نمیرفتی هنش به این فکر میکردم که در اینده تو بیدار. وگریه داداشی هم بیدار من چه کنم همش نگران اینم که استراحتت وخوابت فقط باشیره بیداری زیاد لاغرت میکنه*بالاخره امروز تصمیم گرفتم استخاره کنم تو بد جور دو راهی موندم از طرفی میترسم شیر زیادی برات ضرر داشته باشه از طرفی هم میگم نکنه زوده وتو عذاب بکشی بالاخره گفتم به بی بی حبابه میگم استخاره بگیره اگر خوب شد صبر تلخ میزنم به سر شیشت واگر بد بود بهت میدم البته فقط برا خواب *خلاصه بی بی گفت ترسیدم بگم ولی بد اومد*منم گفتم توکل به خدا. بهت میدم ولی نه مثل قبل فقط برا خواب همون حرف دکتر که گفت کمش کن خدایا کمکم کن ظلمی د...
27 آذر 1393

بی قراری های دخترم برای شیر

دیروز26اذر خیلی نق نقو بودی دخترم  سرشیشتو اول گشاد کردم بعد هم بریدمش وقتی میگی شیر بهت میدم ودهنت پر میشه ومیریزه فهمیدی که عوض شده ونشون میدی ولی همچنان دوسش داری !!!!!!احالا بازور ودعوا وخوبی و.......نخوابیدی حتی سر پاهام ولی بعد با شیشه‌ی خالی خوابیدی الهی مادر فدات از 8صبح بیدار بودی گفنم شب زود میخوابی!ولی اینطور نبود!خیلی ناراحتم وقتی چشمات پر اشک میشه ومیگی شیر دلم کباب میشه عزیزم نمیخوام غصه بخوری نگران ایندم که با بدنیا اومدن داداشی یه وقت تو زجر نکشی عزیزم انگار تو این چند روز لاغر تر شدی به نظرم مامانی فدات
27 آذر 1393