ریحانه جونمریحانه جونم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
محمدرضا جونممحمدرضا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره
رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

گل های خوشبوی مامان وبابا

من مامان زینب مامان سه فرشته ی ناز هستم و خاطرات وروزمرگی هامون رو اینجا ثبت میکنم🌺

ماجرای بیماری دخترها

سلام سلام هفته گذشته از عصر ریحانه گفت حالم خوب نیست ومیلش نمیشد افطار تا دیدم تب کرده و لرز داره بچم تا صبح پلک نزدم خودش حب نمیخوابید حالا بدتر  تاصبح اسهال استفراغ وتب  هرچی دارو میدادم فایده نداشت تا اینکه همون صبح بابا بردت دکتر بعد معاینه وسرم و..گفت عفونت روده ای بعد از یکی دو روز بهتر شدی  وبعد از سه چهار روز رونیکا تب واسهال و... همون علایم  خیلی ترسیدم گفتم از کرونا میترسم  و با اینکه بابا مخالف بود ولی  همگی رفتیم pcr انجام دادیم خیلی اذیت شدید وگریه و... ولی خب مجبور بودیم وقتی رفتیم دکتر متخصص ومعاینت کرد گفت نمیگه شکم درد دارم🤔 من گفتم اصل...
18 ارديبهشت 1400

ریحانه قشنگم خوب شو

دخترکم عزیزم قلبم آتش میگیره وقتی اشکهاتو میبینم شب ها که چطور ازته دلت میریزن😓😢😢 عزیزم اخه چی شد چرا هرچی تلاش میکنیم آرامش نداری  از شب می ترسی ولی چرا نمیدونم!!! هرچی تحمل وصبر کنم... فایده نداره چون خودت هم نمیدونی مشکلت چیه فقط نگران وسردرگم هستی..... عزیزم با ترفند بردمت پیش مشاور (چون تلفنی فایده نداشت) کلی باهات حرف زد راهکار داد  میگه ترس ناشناخته داری  بخاطر احساس مسئولیت که داری بهت فشار اومده وشاید هم بخاطر خودخواهی من وبابا که مسئولیت نگهداری از آجی رو بعهدت گذاشتیم 😕😕 وزود بود برای سپردن  این کار و دادن مسئولیت به دختر ۸ساله😞😞😞😔😔 ببخشید اگر ناخواسته واجباری این کار رو بعهدت...
4 ارديبهشت 1400

بالاخره بعد از ده سال موفق شدم

بعد از سال ۸۹ که دیگه کامل ولش کردم  امسال از مهرماه رفتم آموزشگاه و ثبت نام کردم بخاطر کرونا چند هفته طول کشید تا کلاس های حضوری انجام بشه وساعت کلاسهاش همزمان بود با کلاسهای تدریسم بعد از هماهنگ کردن و تغییر دادن ساعتها  این کلاسها هم انجام شد و نوبت به آموزش عملی بود شب یلدا بود که منزل مامان جون بودیم و قرار بود اول دی اولین کلاسم برگزار بشه ساعت ده دقیقه به ۷ بود کلاسم روز اول کمی دیرم شد چون خونه خودمون نبودم تا رونیکا رو عوض کردم و.. خلاصه اولین جلسه خوب بود ... هیچ کس خبر نداشت که میرم رانندگی بخاطر همین خیلی سخت گذشت هماهنگ کردن و گذاشتن بچه ها ومدرسه و... برنامم ساعت ۶:۵۰ بود و هوا تاریک بود که میرفتم...
25 فروردين 1400

دغدغه های مامانی

دخترقشنگم ریحانه جانم دیگه تقریبا پایان کلاس دوم رو میگذرونی وبزرگتر شدی ولی اخلاق ورفتارت عوض شده  گاهی پرخاشگر وگاهی مهربان گاهی حرف شنو وگاهی ناسازگار  گاهی آرام وگاهی شلوغ  این مدت به نظرم عوض شدی گاهی صداتو بلند میکنی رو من وبابا...😕ویا زود عصبی میشی دلم میخواد همیشه شاد ومهربون باشی دوست ندارم از ناراحتی ها بگم ولی حدود یک ماهه که هرشب با گریه وبی تابی میری تو رختخواب هرچی باهات حرف میزنم ازت توضیح میخوام که علتشو بگی چیز خاصی نمیگی نمیدونم علت ترست از شب چیه‌... خوابی دیدی؟ از کسی می ترسی ؟ چیزی دیدی؟ کسی چیزی بهت گفته؟ اتفاقی افتاده؟ جاییت درد میکنه؟ ..... وجواب همه این...
25 فروردين 1400

نوروز ۱۴۰۰ مبارک

سلام و سلام به گلهای قشنگم امسال  حال وهوای نوروز با سالهای قبل خیلی فرق داره امسال با وجود کرونا نه عید دیدنی رفتیم نه کسی اومد همش در خانه بودیم موقع تحویل سال حدود  ساعت ۱و۱۰ دقیقه ظهر  بود  که کنار یفره هفت سین بودیم بعد هم تماس وتبریک عید و.... بعدازظهر جهت تبریک سال نو منزل بابا جون حبیب  عمه هم اونجا بود غروب هم رفتیم به سمت شوشتر  کیک تولد هم خریدیم برا تولد باباجون احمد🌻🌻 بیشتر تعطیلات خونه مامان جون بودیم و خوب بود خدار وشکر  حدود اولای عید برنامه نامزدی سارا بهم خورد وحسابی همه ناراحت شدیم ولی حتما مصلحتی بوده..... در ادامه چند عکس از نوروز۱۴۰۰ میگزارم ...
15 فروردين 1400

چرا حرف نمیزنی دخمل طلا؟😊

دختر قشنگم عزیزم ۲۲ماهه شدی  ولی هنوز حرف نمیزنی😐 همه چیز متوجه میشی  پوشک بیار لباس ببر بشورمت و... ولی چیزی نمی گی  با ایما واشاره وبا لحن صدات منظورت رو بهمون میگی حتی ماما هم که میگفتی دیگه نمیگی🙄 نگران نیستم میدونم بالاخره حرف میزنی ولی اطرافیان نمیزارن!! چند روز دیگه عید میشه شیرین عسلم کمی خونه رو مرتب کردم ولی خرید وبازار و... نداشتم  انشالله که سال خوبی باشه عکس هم برا دست گرمی میزارم  ...
26 اسفند 1399

تولد ۶سالگی گل پسرم

بعد از مدتها سلام این روزهای کرونایی خیلی حس وحال آدم ها رو داغون کرده ولی یو سال بیشتره که همه در گیر هستیم اینجا سعی میکنم از خاطرات خوش بنویسم  از تولد گل پسرم که با ولنتاین همراه بود  وخیلی یهویی براش تولد گرفتیم البته مهمانی وجشن نبود فقط خودمون بودیم  چند عکس ثبت میکنم چند تا عکس هم از نوزادیش بزارم اینجا بعد ازتولد کمی بعد از تولد گذاشتنت تو دستگاه ونیوردنت پیش من فعلا خیلی کار دارم برم به کارهام بر ...
11 اسفند 1399