ریحانه جونمریحانه جونم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
محمدرضا جونممحمدرضا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

گل های خوشبوی مامان وبابا

من مامان زینب مامان سه فرشته ی ناز هستم و خاطرات وروزمرگی هامون رو اینجا ثبت میکنم🌺

شیر نخوردن دخملکم

سلام ریحانه جونم 19اذر بردیمت دکتر فوق تخصص رشد برای رشد کم خونیت پپخداروشکر گفت مشکلی نداری وفقط شیرت باید کم بشه از دیروز شروع کردیم الان اومدی پیشم میگی شیر ومی می مامانی فدات دکتر گفت باید غذا. بخوری واگر شیرت کم بشه غذا میخوری_شیر فقط معوه ات پر میکنه فعلا برم بهت برسم تا ساکت بشی
21 آذر 1393

سلام بر دوگل ز یبای مامان

عزیزانم سلام خوبید؟امروز جمعس ودل مامانی گرفته دیشب پاگشای رضا منزل مامان جون دعوت بودیم خوب بود ,از اتفاقات اخیر برات بنوییسم هفته فبل نوبت دکترم بود وبرام سونو نوشت همه چیز خوب بود 28هفته بودم ولی سونو گفت 29هفته وزنت 1380بود _راجع به اسمت بگم من محمد ورضا نذر کرده بودم ولی بابا غقط محمد قبول کرد_مثلا محمد متین دویش دارم ولی نمیخوام شرمنده امام رضا باشم میگم بزاریم تو قران خرچی دراومد ولی بابا راضی نمبشه پسرکم. تا ببینم چی پبش بیاد      
21 آذر 1393

اولین آمپول ریحانه جونم

عزیزم امروز هم حالت بد بود تب واستفراغ خیلی بی قراری وکسل کل رختخوابای تختت وتخت مارو کثیف کر ی خیلی نگرانتم عزیزم عصر هم بالا اوردی تا بردیمت درمانگاه تخصصی ابوذر که خیلی شلوغ بود اونجا دوبارع توردی بالا واز شدت تب سرخ شده بودی ومینالیدی رفتم با پذیرش رف زدم قبول کردن زودتر توبت بدن باکلی خواهش!دارو برات نوشت وامپول وقتی زدی خیلی گریه کردی من که رومو کردم اونور خیلط نگرانتم بیحال ونا ارومی عزیزم انشالا زود خوب شی گلکم بهت نمیاد اینطوری!
23 آبان 1393

دخمل گل وپسمل نازم

عزیزای دلم سلام الان ساعت 2:8دقیقه نیمه. شب 22ابانه وحدوا دو ساعته از منزل عمه اومدیم خونه اخه تولد محمد بود خوب وخوش گذشت ولی دخترم خیلی پفک وکالباس وهلع وهوله خورد واخرای برنامه غر میزدی وکسل شدی!تا اومدیم خونه دم در تو ماشین یه عالمه اوردی روم بالا خیلی ترسیدی وگریه کردی تا با گریه بردمت بالا که ز ود عوض کنبم لباسامونو اخه خیلی کثیف شدیم!تا اومدم داخل تو راهرو دیدم یه گربه ی تپل داره نگاه میکنه خیلی ترسبدم وجیغ زدم تا فرار کرد از پنحره اخه باز بود!خلاصه زیر دلم درد گرفت هم نگران دخملم بودم که با این حالش گریه میکرد وهم نگران پسرم تا خالا به زور خوابیدی دخترن چند بار دیگه اوردی بالا میترسم دوباره حالت بد یشه تو خواب میسپارمتون به خدا
22 آبان 1393

کارهای جدید ریحانه جونم

سلام  بر گل مامانی عزیز دلم تا حالا خیلی چیزا یاد گرفتی مثلا میگم یا شملا میگی علیییییییی بینی وگوشتو نشون میدی به شیشه شیرت و.  ..من(!)میگی می می از پیش پارک که رد میشیم میگی تاب تاب عباسی البته نه اینطورکامل اهنگ وریتمشو میگی تا تا ...   ویادت دادم نوحه امام حسین که شنیدی سینه  بزنی*عزیزدلم الان تو بغلم خوابیدی یه دستت شیشه یه دست دیگت لاک!راستی چند روزه یاد گرفتی میگی لا ...لا یعنی برام لاک بزن  یه چیز خنده دار دیگه حدود یک ماهه وقتی میبرمت دستشویی میگم بشین وزور بزن . ومیشینی وزور میزنی 0!!! مادر به فدات الهی ...
8 آبان 1393

سونوی دوباره ونگرانی مامان

سلام بر گل پسرم عزیزم چون دکتر از قبل بخم گفته بود بخاطر درد زیر دلم سونو بدم وطول سرویکس شوشتر که بودم یعنی 3ابان رفتم سونو خیلی معطل شدم اجی ریحانه هم اذیت میکرد ولافمون کرد من ومامان جون رو!تا بالاخره نوبتم شد خیلی اضطراب داشتم وخداروشکر همه چیز  خوب بود 21هفته و4روز بودی وزنت هم 435گرم بود مادر فدات  جنسیتت رو هم نوشت وگفت پسملی! انشالا سالم بیای بغلم الان ایام محرم وامروز 4محرم بود امسال انشالا برا مراسمها تو شکممی وسال دیگه انشالا تو بغلمی راستی دیروز وسایل ولباسهاتو مرتب کردم ویگی از باکسهای اجی رو برات خالی کرد م ولباسهای گوگولیتو چیدم تا مامان جون هم وسایلتو که اورد میچینیم دوباره اخه مامان جون سیمین هم کلی برات لباس خریده...
8 آبان 1393

اکو قلب نی نی طلا

عزیزم امروز 26مهر که  البته شده 27 از صبح ساعت 8تا 9 ادرگیر تماس ونوبت دهی برا دکتر قلب بودم تا بعد از کلی اعصاب خوردی جواب دادن. اخه دکتر محمودی گفت برا اطمینان باید بری ومعرفی نامه داد*وبابا باجون رفتم گلستان خیلی شلوغ بود ومعطل شدیم انقدر نوزاد وبچه مریضدیدم که خیلی حالم گرفت تا ساعت 1ظهر نوبتم شد خدارو شکر گفت. نرماله*وخیالمون راحت شد ضربانت 130بود وقلب چوچولوتو دیدم مادری فدات
27 مهر 1393

ماجرای جنسیت نی نی ناز ما

عزیزدلم وفسقلی من امروز دقیقا سه هفته از اخرین سونو میگذره که بهم گفت دخملی وامروز طبق حرف خودش رفتم دوباره سونو همون جا_و  جا به همراه بابا جون ومامان جون واجی ریحانه. وصتی نوبتم شد مامان جون واجی پایین بودن. بخاطر اینکه دیگه اجی خسته شده بود خودم رفتم داخل وبعد از چند دقیقه گفت جنسیتش پسره !خیلی تعجب کردم گفتم شما که گفتید دختره گفت اگر مطمین بودم نمیگفتم دوباره بیای گفتم حالا مطمینید؟گفت اره وبرام تو جواب سونو نوشت_خیلی شوکه شدم چون از ته قلبم باور کرده بودم دخملی عزیزمتو پسر قند عسل منی خیلی خوشحالم بوسسسسسسس انشالا که سالم وسر وقت بیای بغلم*وقتی به مامان جون گفتم خیلی خوشحال شد ومنو بوس کرد بعد هم به بابا گفتم خیلی خوشحال شد وباور ...
27 مهر 1393