ریحانه جونمریحانه جونم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
محمدرضا جونممحمدرضا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

گل های خوشبوی مامان وبابا

من مامان زینب مامان سه فرشته ی ناز هستم و خاطرات وروزمرگی هامون رو اینجا ثبت میکنم🌺

دخترم رونیکا جونم خوش اومدی

1398/3/17 1:29
نویسنده : مامان زینب
291 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم روز ۲۴اردیبهشت ۹۸با مامان جون وبابایی رفتیم بیمارستان مهر داشتن اذان صبح میگفتن نماز خوندیم بعد رفتیم بخش زنان بعد از کارهای اولیه ازمایش و پوشیدن لباس و...ان اس تی شدم ومدام پرستارها چکم میکردن

تا ساعت حدود ۹رفتم اتاق عمل خیلی استرس داشتم 

بی حسم کردن و دکترم اومد تو اتاق عمل هم قندمو گرفتن وشروع کردن وقتی صدای گریه شو شنیدم خدا میدونه چه حسی داشتم وخداروشکر کردم برای همه دعا کردم مدام می پرسیدم میخوام ببینمش سالمه؟

بعد ازسپری کردن ۹ماه سخت وطاقت فرسا صدای گریه اش خستگیمو از تنم درآورد بعد از کمی اوردنش به صورتم چسبوندنش شبیه محمدرضا بود به نظرم دکتر حسابی کپلیه

ساعت نه وسی پنج دقیقه به دنیا اومدی عزیزم

بعد از انجام کارهام بردنم ریکاوری بعد کم کم درد هام شروع شدن وبرام مسکن زدن خیلی طول کشید تا تونستم پاهام رو تکون بدم بعد که میخواستن ببرنم تو بخش بابا یی رو دیدم 🌺

موقع جابه جا شدن از رو ی تخت به تخت بخش واقعا سخت انقدر درد داشتم نمیتونستم تکون بخورم وخودم  بکشونم😔بعد هم کم کم همه اومدن خاله ها مامان جون زنعمو عمه بابایی داداشی واجی  بعد هم اوردنت پیشم دیدم چه تپلی هستی ماشالا وزنت ۴ونیم بود وقدت ۵۵ هزار ماشالا 😍🤗

بعد خواستم شیر بدم بهت که نداشتم ودکتر تجویز شیر خشک کرد چونقندت پایین میومد و مدام میومدن قندت رو چک میکردن واز من خون میگرفتن  ماه رمضون بود ولی کسی روزه نبود بعد ازوقت که داداشی وآحی با سبد گل وهدیه ی من اومدن ملاقات خاله سوسن موند پیشمون تا مامان سیمین بره خونه استراحت کنه 

فردا دکترم اومد چقدر مهربون وخوش اخلاق ومرخصم کرد ساعت سه وچهار رفتیم خونه ولی کسی خونه نبود بعد عصر عمه ومامان صفیه و..اومدن اتاق رو تزیین کردن

الهی من فدای هر سه تاتون

خدایا کمکم کن بتونم به خوبی از پس تربیت بچه هام بربیام 

قسمت همهی منتظرا بکن

الان گل دخترم ۲۲روزه شده وکنارم لالا کرده😍😙👶

 

پسندها (4)

نظرات (1)

شادی زندگیشادی زندگی
17 خرداد 98 8:06
قدم نورسیده مبارک
ایشالله نامدارباشه
مامان زینب
پاسخ
ممنون عزیزم