ریحانه جونمریحانه جونم، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
محمدرضا جونممحمدرضا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره
رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

گل های خوشبوی مامان وبابا

من مامان زینب مامان سه فرشته ی ناز هستم و خاطرات وروزمرگی هامون رو اینجا ثبت میکنم🌺

اولین مرواریدت داره در میاد

سلام عزیزم چند روزه که خیلی بی قراری  وگریه میکنی وضعیت پوشکت هم 🤢🤢 خلاصه تا امروز موقعی که گریه میکردی دیدم لثت شکافته شده 😁😁😍دلیل بی قراری ها وگریه های مدامتو میدونم ولی منم خیلی طاقت میکنم خوب البته گاهی هم حق دارم که دیگه کلافه بشم غذا وفرنی رو با میل نمیخوری وبه زور بهت میدادم ولی امروز گفتم غذا بهت ندم وحریره بادوم درست کردم وکمی خوردی البته خیلی طول کشید از برخورد قاشق به لثه هات دندونتو حس می کردم وبرای من خوشایند وبرای تو درد ناک بود گویا ولی من خیلی مواظب بودم💚💚میخواستم عکس بگیرم ولی زیاد معلوم نیست انگشتمو که تو دهنت میکنی تیزیش رو حس میکنم فدات شم 🌻🌻فردا باید ببرمت دکتر هم بی قراری وبی خوابی وانگار علایم عفونت گوش...
17 آذر 1398

۶ماهگیت مبارک اگر واکسن بزاره🤕

  سلام عزیزکم قندونم ۲۴آبان روز جمعه بود که باید واکسن میزدی ومن شنبه بردمت بهداشت وزن:۶۸۰۰ قد:۶۵ خداروشکر گفتن خوب هستی  وقتی واکسنتو زد خیلی گریه کردی آجی وداداش خونه تنها بودن ومن نگران اونا هم بودم،مدارس بخلطر درگیری های بنزین تعطیل شده بود الان نت نداریم بزور این صفحه باز شد با داده  پای چپت درد داره وبغلت میکنیم درد میاد دیروز هم ماهگرد گرفتم برات نیم سالگیت مبارک گلکمممم🌻🌻🌻😍😍😍 کارهای جدیدت تو این ماه:وقتی غلت میزنی میمونی رو چهاردست وپا میخوای آماده بشی که بری جلو (۴دست وپا)البته بصورت عقبی وغلت زدن حرکت میکنی عزیزم یه احساسی که نسبت به تو دارم ودر مورد داداش وآجی&...
30 آبان 1398

...و۵ماهگی گل دخترم

سلام سلام بازهم خداروشکر که فارغ از هیاهو ها و دغدغه های روزانم ساعت ۳نصفه شب وقت می کنم بنویسم  وبازم خداروشکر میکنم که عزیزانم در آرامش شب خواب هستن ومن فرصت نوشتن دارم   ماه مهر تمام شد ریحانه هر ردز به مدرسه میره ومن وداداش وآجی کوچولو تو خوته هستیم منتطر گل دخترم که از مدرسه بیاد لباساش هنوز تنش هستن با هیجان  برام از مدرسه تعریف کنه.☺  بابا هر روز میبره ومیاردت  امسال دلم میخواست  یه شب روضه بگیرم که بعد از کلی پیگیری وهماهنگی خداروشکر جور شد و۲۶صفر( آخرای ماه)روضه گرفتم خوب بود حس خوبی بهم داد انشالله خدا قبول کنه شلوغ هم شد  بعدش هم عکس های ۵ماهگی گل دخترم رو البته با چند روز تاخ...
12 آبان 1398

اول مهر من در کنار عروسکم

سلام عزیزم گلکم باز بوی مهر آمد🙂  امسال هم به مدرسه رفتم ولی نه برای تدریس برای بردن دختر گلم به مدرسه وشروع سال تحصیلی جدید در پایه کلاس اول اری دخترگلم ریحانه کلاس اولی شد به یاد مهر سال ۹۱ افتادم که به مدرسه میرفتم وبچه ها رو میدیدم وریحانه تو شکمم بود گفتم کی میشه بره مدرسه دخترکم ولی اون هنوز دنیا نیومده بود نمیدونستم وقتی ریحانه عزیزم به مدرسه میره من تو خونم و مواظب اجی کوچیکش خدایا شکرت پارسال خیلی آشفته بودم تو دوراهی سختی بودم  ولی امسال خداروشکر کنار محمدرضا ورونیکا ی عزیزم هستم انشالله خدا کمکم کنه وبتونم از پس کارها وتربیتشون بر بیام 🌻 عکسهای رونیکا که ۴ماهه شد و واکسنش رو ۲۴شهریور در شوشتر زدم وعکسهای اول ...
4 مهر 1398

دوماهگی گل دخترم

  سلام عزیز دلم دیروز دوماهت تموم شد وامروز وارد ماه سوم زندگیت شدی🌺 پارسال این موقع هیچ خبری از عضو جدید خانوادمون نبود امسال تو کنارمونی  خدایا شکرت که یک هدیه ی زبیا بهمون دادی🌻 این ماه مامان جون وباباجون احمد رفتن که حاجی بشن روز ۴شنبه ۲۰تیر از خونه ی ما رفتیم بدرقشون با خاله فاطمه وعمو مرتضی انشالله به صحت و سلامت حاجی بشن وبرگردن پریروز هم رفتیم شوشتر با خاله پروین ودایی حسین که آش پشت پا رو درست کنیم ولی تو همش گریه میکردی وبی قرار بودی اخه چرا دخترم خیلی اذیت شدم همش شیر میخوردی ومی آ وردی بالا  دیگه باهات گریه کردم از صبح یکسره بیدار بودی تا شب که رفتیم اهواز ولی خداروشکر آش خوب دراومد  وتقسیمش کرد...
25 تير 1398

کپلی هات کو؟🙃

دختر گلم رو در تاریخ شنبه  ۲۵خرداد  بردم بهداشت برا چکاپ وزنش اصلا تغییر نکرده بود بعد از یک ماه البته اولهاش کم کرده بود وتو یک ماه برگشته بود به وزن تولد +۳۰گرم😞!!! من خیلی ناراحت شدم اخه این همه مراقبت ونگهداری وشیر کجا میره مسئول بهداشت گفت مشکلی نیست ولی برا اطمینان ببرش متخصص  ماهم یک روز بعد بردیم پیش دکتر منجم ومعاینه کرد و گفت نگران نباش طبیعیه چون وزنش رو تو شکم مادر گرفته کمتر اضافه میکنه و وزنش برا نوزاد یک ماه نرماله وزنت ۴۵۵۰بود 😅😑   حتی نامه نوشت که شیر خشک میخواد برا وزن گیری والبته نگم که چقدر اذیت شدم برا شیر نخوردن از  خودم که این عروسک فسقلی چون اولش مجبور شدیم شیشه بدیم دیگ...
30 خرداد 1398

تا اولین ماهگرد عروسکم

سلام این روزها با وجود رونیکا خانم وانجام کارهای دیگه والبته اذیتهای داداشی  و وابستگی وحساسیت های آجی همه چیز به نظر سخت تر میاد برام تا روز دهم مامان سیمین موند پیشمون  بعد هم اصرار که بیا بامون ولی نمیدونم چرا حس های متفاوتی داشتم نمیخواستم برموالبته خبر دادن زندایی بابایی تو کرج فوت شده دیگه مامان جونا وبالا جونا لا هواپیما رفتن و دوروزه برگشتن بعد رفتن شوشتر که محمدرضا باشون رفت مامانی هم نگرانم بود وگفت اگر نمیای برو خونه عمه که خیالم راحت بشه خلاصه یکی دو روز تنهاموندم ولی اذیت شدم تا فرداش عمه گفت بیاید افطار رفتیم اونجا حدودا پنج شش روز اونجا بودم بعداز چند روز هم محمدرضا اومد پیشمون والبته که دلتنگ اجی شده بود 😅🤥😳 ...
30 خرداد 1398

دخترم رونیکا جونم خوش اومدی

عزیزم روز ۲۴اردیبهشت ۹۸با مامان جون وبابایی رفتیم بیمارستان مهر داشتن اذان صبح میگفتن نماز خوندیم بعد رفتیم بخش زنان بعد از کارهای اولیه ازمایش و پوشیدن لباس و...ان اس تی شدم ومدام پرستارها چکم میکردن تا ساعت حدود ۹رفتم اتاق عمل خیلی استرس داشتم  بی حسم کردن و دکترم اومد تو اتاق عمل هم قندمو گرفتن وشروع کردن وقتی صدای گریه شو شنیدم خدا میدونه چه حسی داشتم وخداروشکر کردم برای همه دعا کردم مدام می پرسیدم میخوام ببینمش سالمه؟ بعد ازسپری کردن ۹ماه سخت وطاقت فرسا صدای گریه اش خستگیمو از تنم درآورد بعد از کمی اوردنش به صورتم چسبوندنش شبیه محمدرضا بود به نظرم دکتر حسابی کپلیه ساعت نه وسی پنج دقیقه به دنیا اومدی عزیزم بعد از انجا...
17 خرداد 1398

شب زایمان

امروز ۲۳اردیبهشت نوبت دکتر داشتم وقتی آزمایشم رو دید گفت قندت بالاست ناشتام ۱۲۵ بود وگفت ختم بارداری بشی فردا بجای ۲۶ میشه ۲۴  اولش شوکه شدم ولی بعدگفتم هر طور صلاح میدونید با۳دکتر دیگه هم مشورت کرد اوناهم همین نظرو داشتن بعد هم ان اس تی گرفتم همونجا که دقتی دیدش گفت بهتره شب بری بستری بشی مدام قلبش مانیتورینگ بشه🙄 من دیگه حسابی وا رفتم اخه هنوز کارام مونده  حمام آرایشگاه و خرید خیلی میترسم خداروشکر خورم حسش میکنم تکوناش خیلی هم خوبن پناه برخدا انشالله دوساعت دیگه بعد سحری میریم بیمارستان  خدایا خودت کمکم کن دخترم و خودم بسلامتی مرخص بشیم زایمان راحتی باشه برام ترسم زیادو  تحملم کم نباشه  بعداز مطب رفتیم به ...
24 ارديبهشت 1398