ریحانه جونمریحانه جونم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
محمدرضا جونممحمدرضا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

گل های خوشبوی مامان وبابا

من مامان زینب مامان سه فرشته ی ناز هستم و خاطرات وروزمرگی هامون رو اینجا ثبت میکنم🌺

تاریخ زایمان

اون هفته رفتم دکتر وپس از بررسی سونو های اولم تاریخ ۲۶اردیبهشت رو انتخاب کرد که جالبه اونها هم ۲۶به دنیا اومدن انشالله سالم وصبور وزیبا باشه  حس میکنم دیر تاریخ داده میترسم خیلی تپلی بشه بخاطر دیابت البته کنترل شدس ولی خب دیگه  بچه ها خیلی اذیت میکنن بهانه گیر وحساس و... همش هی با خودم فکر میکنم چطوری میتونم از عهدش بربیام؟ خیلی سخته خداکنه بچه ی ارومی باشه و صبور ای خدا صدامو بشنو که بتونم به کارهای دیگه هم برسم  نگران ریحانه هستم چندین ساله که معلمم حالا امسال که دخترم کلاس اولیه من مدرسه نیستم خداکنه بتونم بهش برسم روزهای آخره انگار اماده میشم برا شب بیداری که خواب نمیرم عاجزم از نفسم انگار کم میار...
17 ارديبهشت 1398

ماه آخر وحساسیت ها واسترسهای من تمومی نداره

سلام امروز اومدم تا بنویسم از خاطرات وسختیها برای تو آجی کوچیکه که هنوز اسم هم نداری  این روزها دیگه خداروشکر استرس مرخصی رو ندارم چون تایید شد بالاخره ماه آخر ولی نگرانی های دیگه از سلامت بچه وخودم شرایط خودم بعد عمل بخیه ها و کنترل دیابت این هفته دکتر قلب واکو ونوار قلب انجام دادم بخاطر تپش قلبم گه گفت مشکلی نداری ولی برو متخصص داخلی برای ریه🙄منم که فعلا نرفتم خسته شدم همش دکتررررر😏😏 گهواره وساک  رو دوسه روزه کخ آماده کردم خیلی حساس شدم وموقع خواب به سختی خواب میرم اون هفته رفتم ان اس تی امروز هم باید برم سونو بیوفیزیکال که فردا ببرم دکترودیگه انشالله تاریخ رو بهم بده انقدر که اصرار میکنم مامانی بیان پیشم بعد ای...
8 ارديبهشت 1398

لحظات پر التهاب 👶

از کجا شروع کنم نمیدونم واقعا سخته برام اصلا فرصتی برای نوشتم وفکر کردن اتفاقات اخیر برتم پیش نیومد از آخر شهریور بگم از زمانی که در تب وتاب آماده شدن برای اول مهر بودم ولی نمیدونستم چی منتظرمه نمیدونستم یه موجود کوچیک قراره همه ی معادلات و برنامه هامو تغییر بده از ۳۰شهریور بگم وروز جمعه وآزمایش اورژانسی از نگرانی واز استرس واز .... از لحظات وروزهای سخت تصمیم گیری برای بودن یا نبودن یک موجود اصلا من کی هستم که تصمیم بگیرم! لحطه های پراز تنش واسترسی رو پشت سر گذاشتم و لحظه های سخت تری رو پیش رو دارم میدونم🙄 از لحظه هایی که برام اندازه ی یک سال گذشت والتهاب ودرد ورنج وسختی از سوزش سر انگشتانم از آزمایش وچکاب های هر روز وهر روزم...
3 اسفند 1397

درد ودل و درخواست هم فکری

خیلی دلم گرفته گاهی اوقات فکر میکنم اشتباه انتخاب کردم حداقا این جسارت رو داشته باشم که به خودم اعتراف کنم تا حالا هرگز این حرف رو نگفتم ولی الان بعد از نزدبک به ۱۱سال زندگی مشترک گویا به این نتیجه رسیدم که دنیامون خیلی فرق داره ارزشهامون تفاوت داره حرف منو متوجه نمیشه شاید منم اونو درک نمیکنم واقعا زندگی خیلی پیچیده تر از این حرفهاست توی کارم واقعا موفقم ولی توی زندگی مشترک چندان موفق نیستم نمیتونم بدون دردسر وباسیاست(!)حرفمو بش بفهمونم سیاست چه کلمه ای که هیچی ازش نمیدونم ولی واقعا چرا؟ نمیتونم بهش بفهمونم که اگر میگم چرا دیر کردی اگرمیگم چرا روز جمعه خونه نبستی اگر کنار من وبچه ها نیستی واگر خبری بهم نمیدی دلیلش اینه که نگرانت ه...
9 تير 1397

نوروز۹۷

نوروز ۹۷ سلام به گلهای خوشکلم امسال قبل از عید ریحانه خانم برای دوسه روز رفت شوشتر با مامان جونش وقرارشد برای سال تحویل بیان اهواز که پیش بی بی باشیم خونه عمه اون روز صبح رفتم برای تحویل مانتو ولی در کمال تعجب بدقولی کرد وامادش نکرده بود خلاصه خیلی عصبی شدم ظهر موقع ناهار که بابا اومد سر یه موضوع مسخره (دادن بدهی و...)حرفمون شد خیلی ناجور عصبانی شدم و اوضاع خراب شد نزدیک سال تحویل ولی نرفتیم لج کرد از اون ور ریحانه منتظرم بود برا لباسهای نو خلاصهههههه با هرشرایطی بود رفتیم حدود ۵ ده دقیقه بعد از سال تحویل رسیدیم انشالله که سال خوبی برای همه باشه عکس های نوروز ۹۷ منزل نو ...
1 ارديبهشت 1397

به یاد روز اول مهر ۹۶ آغازی جدید

خانم معلم: سلام به عزیزان دلم و بازهم مهری دیگر البته با شروعی جدید امسال مدرسه ومهد نزدیک خونمونه ولی همه ی زحمت با خودمه که باید ببرم وبیارمتون صبح خیلی اذیت میکنید برا بیدارشدن مخصوصا محمدرضا روزهای اول خیلی پر استرس بود محمد رضا اصلا نمی موند اونها هم میگفتن ببرش چون از همه کوچکتره فقط امادگی وپیش دبستانی دارن همسن محمدرضا ندارن اصلا تو کلاس نمی موند وهمش میخواست پیش ریحانه باشه حالا اونم ناز وشکایت که من و دوستهامو میزنه خلاصه خیلی یهم فشار اومد که گفتن ریحانه بنونه محمدرضا رو ببر جای دیگه خیلی ناراحت شدم اخه کجا ببرم! خلاصه با کلی استرس ودعا وحرف زدن وجایزه وفرشته مهربون و....کم کم علاقمند شد عکسهای روز اول مهر۹۶ ...
1 آذر 1396

اثاث کشی بعد از۹سال

سلام این روزها حسابی مشغول هستیم بالاخره تصمیم گرفتیم و حدودا چند هفته ای هست که تصمیم به جابجایی گرفتیم ازاین بنگاه به اون بنگاه وهمش در سایت دیوار منتظر مشتری بودیم تا بالاخره ۲تا باهم اومدن میخواستن ۳۰تا رهن قرارداد بستیم ودنبال خونه بودیم تا حدود ۸۰ یا ۹۰تا برا رهن تا در اوج ناباوری بنگاه خونه ای برای خرید پیشنهاد کردن بالاخره با قرض و وام وفروش طلاهام خدا جورش کرد وخونه ای در جای دلخواهم خریدیم واقعا خدا جورش کرد فقط خدا وگرنه نه پولش رو داشتیم ونه قصدشو خدایا شکرت انشالله که هرچه سریعتر وامها جور بشه تا چکها پاس بشن قولنامه۵شهریور تحویل کلید ۹۶/۶/۶ (مامان بابا اومدن) بردن اثاث به منزل ۷شهریور الان هم ۸...
9 شهريور 1396

دست درد من😫

سلام به روزهای گرم تابستان این روزها همش مشغول کارهای خونه واز گرما نمیشه جایی رفت چند روز پیش دست راستم خیلی شدید درد گرفت چند روز تحمل کردم ولی فایده نداشت تا رفتم دکتر آمپول و کپسول داد ومچ بند آتل دار و گفت باید حداقل ۳هفته ببندیش که بهتربشه وهیچ کاری هم نکنی باهاش اخه مگه میشه؟ بعد از تولد ستایش اومدم پیش مامان جون بابا جون که کمکم باشن ...
8 مرداد 1396