سلام بازم سلام نمیدونم چرا همه کاری می کنم ولی انقدر اینجا اوندن برام سخته تنبلم یعنی؟؟ امسال هم باهمه ی سختی هاش به پایان رسید ...... از اول مهر ۹بنویسم از روز اول که قرار بود محمدرضا پیش عمه بمونه وریحانه رو هم طبق گفته ی خودشون ببرن مهد ولی چی بگم که فقط ۱روز نگداریش کردن اونم جشن شکوفه ها اخرشهریور واز فرداش حال عمه بد شد حال روحیش همش استرس واصطراب ونگرانی ودکار نمیگم دروغ می گفت ولی خیلیش هم تلقین بود خیلی بهم ربختم روزی که فرداش اول مهر وباید با خیال راحت می رفتم مدرسه برام پر از استرس ونگرانی بود خیلی سخت گذشت برام خیلی مدام نگران بچه ها بودم ومخصوصا محمدرضا ی عزیزم که فقط۱۷ماه داشت.....خلاصه کنم جوری عمه گفت حالم بده ونگ...